3. حضرت سلمان فارسی، رضی الله عنه
ابو عبدالله سلمان از اصحاب بزرگ پيامبر، به سلمان الخير مشهور بود. وی اصلش از اصفهان بود، از قريه ای به نام «جی» و مانند نياکان خويش دين مجوسی داشت.
پدرش دهقان بود، روزی وی را به طلب کاری به مزرعه فرستاد، در آنجا گذارش به کليسای نصاری(مسيحيان) افتاد که جمعی در آنجا به عبادت مشغول بودند، سلمان چنان تحت تأثير اين نيايش قرار گرفت که با آنان به عبادت پرداخت و پرسيد: منشاء و ريشۀ اين دين کجاست؟ گفتند در شام، آنگاه راهی آن ديار شد و در جستجوی کسی بود که وی را رهبری کند، از شهرهای موصل و نصيبين ديدن کرد و در کليساهای نصاری به خدمت مشغول شد ولی مطلوب خويش را نمیيافت، سرانجام به عموريه رفت و در آنجا از راهبی که در حال احتضار بود شنيد که در سرزمينی که دارای نخلستان است پيامبری بر دين ابراهيم مبعوث خواهد شد که صدقه نمیستاند ولی هديه میپذيرد و نشان مهر نبوت در ميان دو کتف اوست.
سلمان همراه قبايلی از بنیکلب راهی سرزمين عربستان شد و چون به وادی القری رسيد، وی را اسير کرده به مردی يهودی فروختند و او در نخلستان به کار مشغول شد تا اينکه مردی از بنیقريظه از مدينه بدانجا آمد و او را از صاحبش خريده با خود به مدينه برد. سلمان نشانههائی را که در عموريه از آن راهب نصرانی شنيده بود در پيامبر، صلّی الله عليه و سلّم، يافت و به دين اسلام گرويد. رسول اکرم وی را از صاحبش خريد و آزاد کرد.
بعدها اگرچه حضرت عمر، رضی الله عنه، وی را والی مدينه ساخت، اما سلمان از دسترنج خويش میزيست و حقوق خود را به فقرا ميبخشيد، از کسی چيزی نمیگرفت و خانه و کاشانهای نداشت، همواره در سايۀ ديوارها و نخلستانها به سر می برد و با زنی از اهالی کنده ازدواج کرد و در اغلب غزوات در التزام پيامبر بود و در غزوهای به پيشنهاد او بر گرد مدينه خندقی کندند که بعدها به غزوۀ خندق معروف شد.
سلمان تا زمان رحلت پيامبر، صلّی الله عليه و سلّم، در خدمت او بود و به سال 35 يا 36 هجری در اواخر زمان خلافت عثمان، رضی الله عنه، در مدائن وفات يافت(1) و در همانجا به خاک سپرده شد و به قولی در عهد خلافت، عمر رضی الله عنه، در گذشت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. به قول مؤلف «الأنوار القدسيّه» وفاتش به سال 34 يا 36 هجري در محّلي به نام «داءالبطن» در مدائن اتفّاق افتاده است.
گويند چون وفاتش نزديك شد،همسر خويش را گفت:مقداري مشك در خانه است،آن را با آب بياميز و در اطراف من بپاش كه اكنون قومي خواهند آمد. وي چنان كرد و چون بيرون آمد،صداي او را شنيد كه گفت:« السّلام عليك يا رسول الله» و چون به نزد او رفت،چشم از جهان فرو بسته بود.